ادب صنعتی

ساخت وبلاگ
ککُخ کِلَخ: حشره، کِرم، خرخاکی.کِروچ کِروچُّو : بخش غضروف مانند در گوشت مرغ که پس از پخته شدن ملایم و قابل خوردن است.کُرچیدن: فشار خوردن و نیمه شکسته شدن یک چیز. مثلا وقتی یک فنر ریز داخل یک حفاظ پلاستیکی یا پارچه ای فشار می خورد و "مِکُرچَه" (یعنی : می کرچد).کِرکِنُوک: غضروفی خرطومی در ناحیه گردن که به شکل برآمده ای در زیر فک پایین قابل مشاهده است. این بخش را سیب آدم هم می گویند. کِرگاه : کارگاه.کِرگاهِش یَکسِره رَف:کارگاهش یکسره شده. بند و بساطش به هم ریخته. دخلش آمده!کُروُک : وقتی مرغ روی تخم های جوجه دار می نشیند تا گرم بمانند و جوجه ها بتوانند سر از تخم دربیاورند.کِرِی مَند: کِرامند. کرا کننده. چیزی که ارزش مغتنمی دارد . کرا می کند. می ارزد.کِفچَه زدن: وقتی که مار خود را جمع می کند و آماده است برای پریدن و نیش زدن .کِکَر کِکَر: خنده و شوخی ، بیشتر هم با صدای بلند. بگو بخند دو یا چند نفر با هم.کُل اونج: کُل به ضم کاف . شاید هم کُل عُنج. خمیده. از سرما خشکیدن. خشک زدن موجودی در اثر سرما یا تشنگی.کِلپَسَه: کلپاسه. کُل پُوه: سرفه خفه. سرفه خشک. کِلِخنَه : بیشتر در مورد دندان پوسیده ، خراب ، شکسته به کار می رود. "همی چار ت دندو کلخنه مار بسه": همین چهارتا دندان خراب ما را بس است. برای ما کافی است. کِلَف: کَلَف . گاز زدن به نانی یا میوه ای.کُلُمبِزی: گنبد در معماری روستایی خانه ها. کِل مُشتِی: کلّه مشتی. مشت بزرگ. مشت محکم. مشتی به اندازه یک کله. کِلِّه تُو تُوَک : کله تاب تابَک. تاب خوردن و پیچیدن و دوار سر . سرگیجه گرفتن.کِلِّه گِه جا : گیج خوردن سر و کله آدم. کله گیج شدن.کِلِه وَنگ: سرگرم چیزی یا کاری بودن. احتمالا ترکیبی است از کله و آونگ؛ وقتی کله یا سر یا ذهن و فکر آدم ، ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 30 تير 1401 ساعت: 13:33

للاخ : شیب دیواره مانند در کوه. شیب کوه یا تپه ای بلند. تپه بلند یا کوه. لیچِّ اُو: خیس آب. وقتی کسی یا لباسی زیرباران شدید حسابی خیس می شود.لیشتَن: لیسیدن، لیس زدن. ممِچِه خر: ماچه خر. خر ماچه. خر ماده.مِقُم : مقام. ادا و اطوار. دلقک بازی. ظاهرا از کلمه "مقام" موسیقی گرفته شده. "هزارمِقُمه" یعنی کسی که هزار جور می خواند و توسعا کسی که هزار فن و کلک بلد است. خواندن به الحان گوناگون. مِکَهَه :  می کاهد ، ذره ذره آب می شود. لاغر می شود. جسمش کاهش می یابد.مَلَه : ماله.مول مول کردن : مِس مِس کردن . فِس فِس کردن. دیر جنبیدن، تنبلی کردن. معطل کردن. در مورد درنگ ناآگاهانه یا ناخواسته به کار می رود. در شعری از ابوشکور بلخی ، "مولِش" به معنی درنگ کردن در کارها به کار رفته است : بکار دهر مولش گرچه بد نیست / ولی تأخیر کردن از خرد نیست ( محمد معین ، طرح دستور زبان فارسی، امیر کبیر، 1369، ج2: 42) . مَه یَه ی خِمِیر تِروُش: مایه خمیر ترش . کنایه ای است به کسی که در کارها فتنه می کند و باعث دردسر می شود.کسی که با سادگی و ندانم کاری یا گاهی به علت خُبث طینت و خبر بردن و آوردن باعث بالا گرفتن یک ناراحتی جزئی می شود.مِجُرگ: جیک زدن. حرف زدن خیلی آرام ، با ترس یا حزم و احتیاط. مَخُّو: دیوانه مانند، شیرین عقل. مِشینه : میشینه. ر.ک. بِخته.مِه وا : می با. می باید. مَه یِی: می خواهی.مِیافَه : می یابد .  میس: مِس.مِین دِه: میانِ ده. وسط ده. میدانگاهی واقع در وسط روستا.مینگال : داس بزرگی که برای درو گندم استفاده می شود و شامل یک دسته چوبی است و یک بخش اصلی یعنی داس کمانی شکل که از سمت داخل تیز شده و به کار بریدن و درویدن آسان دسته های گندم می آید.   ن نِخروُش: لفظ آن احتمالا ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 30 تير 1401 ساعت: 13:33

وواشقِیندَن: موشکافی کردن. احتمالا تغییر شکل یافته ی "واشکاندن " و "واشکیندن" است. یعنی بازشکستن یک چیز برای پی بردن به جزئیات آن.وَ پِش نِشِستَه: آدمی که در همه کارها خودش را جلو می اندازد و می خواهد آن کار را دست بگیرد یا در آن سیخی بدواند. وَر پُخُّندَن: باد به غبغب انداختن. خود را بزرگ و قوی نشان دادن. حالتی شبیه بوقلمون یا شترمرغ وقتی که حیوان می خواهد به کسی یا حیوانی حمله کند. طاووس وقتی می خواهد جلوه گری کند خود را به این حالت در می آورد.وَرجِس قُروُتی: ور جهیدن ، ورجستن ، برجستن . پایین و بالا پریدن. شادی و پایکوبی. شاید حالتی است که فرض می کنند با خوردن غذای مقوی اما سبُک قروتی (کشک) به آدم دست می دهد. یعنی آدم با غذای آبکی ، انرژی فوق العاده ای به دست می آورد. وَرهَواش: بر هوایش. انگار. گویی. تو خیال کن که... ، تصور می کرد. به این هوا بود که... مثلا: فوری خودش را رسانده بود. ورهواش ، سفره رنگی برایش پهن کرده اند. وَ هَوَج: آدم گیج و بُهت زده. "و" باید پیشوند باشد. ههَرَنگ هَرَنگ : وقتی سیل بنیانکن توی کال افتاده باشد و امواج سهمگین آن با وقار بالا و پایین می روند و همه چیز را می روفند و می برند.هِلپاس : در چند معنی ممکن است به کار برود. دستپاچگی ، هول بودن ، اضطراب داشتن و حتی حس شدید گرسنگی و تشنگی. هِلتوش : تقلا و تکاپوی یک نفر برای رسیدن به چیزی یا جایی. هورمِ هَو: بخار حمام یا سونا. بخار شدید که اذیت کننده وکمی هم مانع دید است. ممکن است ترکیبی باشد از هورم (= هرم به معنی گرمای شدید) و هو (= هوا) ؛ گرمی هوا، هوای گرم. ییَک وا یَک: بلافاصله. یک به یک. فوری عمل کننده. دوا را که خوردم ، همانطور که از یک تا یک فاصله ای نیست ، "یک وا یک" اثر کرد و خوب شدم . ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 30 تير 1401 ساعت: 13:33

ددال بیاچ: کنایه به کسی که دراز بی خاصیت شمرده می شود. وجه تسمیه به روشنی معلوم نیست. دال احتمالا صورتی از "دار" به معنی درخت است. البته به ساقه ی نازکی که هندوانه بزرگ شده و رسیده را به بوته وصل نگه می دارد بیاچ گفته می شود.ممکن است نازکی این ساقه را که تنها خاصیتش وصل نگه داشتن هندوانه به بوته است و هیچ خاصیت دیگری ندارد وجه تسمیه قرار داده باشند. دِ پِلَّه اَستیدَن: در پله ایستادن. در مرحله ای از یک کار یا یک راه ، مقابل کسی ایستادگی کردن و مخالفت ورزیدن. دِ پِلَه وُندَن: مریض شدن ، مریض کردن. احتمالا ترکیبی از "در+ اسم صوت یا مبهم". در معنیِ به هم ریختن یک چیز یا یک فرد.  دِ چِهرَه: در چهره ، رو به رو .دِرِزمیدَن: وقتی باران به صورت پودرشده می بارد. یعنی قطره ای دیده نمی شود اما نم آن بر دست و صورت می نشیند. باران که در حال باریدن است می گویند : بارُن مدرزمه. یعنی : باران دارد می درزمد .دِستاس: آسیایی کوچک که برای کوبیدن دانه های ریز و استفاده آنها در غذا استفاده می شود (مثلا کوبیدن بَنِه و درست کردن اشکنه ی بنه) و آن را با دست می چرخانند.دستِ چِموُک: زود مهارت در کاری به دست آوردن. "چم" و خم کاری را زود به دست گرفتن. "اوک" پسوند اسم ساز است. مثل "شِفشِفوک" در معنی کسی که در کارها شف شف می کند و کار را کُند انجام می دهد. می شود با آن صفت ساخت: "تِرسِنوک" یعنی آدم ترسو. این پسوند در ساختن قید هم کاربرد دارد: خه زندنوک. حالتی برای اشاره به حرکت بچه یا فرد فلج با خیزیدن.  دِس دِ زِر سنگ : دست در زیر سنگ . وقتی دست آدم زیر سنگ کسی است. کار آدم دست کسی است. دست کسی گیر است. دِس کَه لَه : داس کاله . داسی که برای درو کردن علف استفاده می شود. داسگاله ( مصطفی مقربی، ترکی ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 28 تير 1401 ساعت: 12:36

سسال به دِوازده ماه: تمام سال، هر سال – تمام سال.سال دِ مِیُو: سال در میان. دو سال یک بار.سِه پِلَشت : سه پلشت آمدن یعنی همه زشتی قابل تصور رخ داده. اما در گویش های دیگر خاصه تهرانی ، سِپِلِشت به معنی "زِکِّی"! به کار می رود؛ یعنی بخشکی شانس! شانس که نیست!   سُبنِی : نوعی حلوا. همان سمنو. سِرخاکا : سَر خاک ها . قبرستان یا آرامستان که خاک یا قبور اموات در آن قرار گرفته. معمولا مردم روستا هر پنجشنبه می روند "سرخاکا " و برای اموات شان فاتحه می خوانند.سِرگُوی: سرگین.سُنب و سُو: معطل کردن، لِفت دادن.سِه کی: با "یاء" اشباع. یا کسره اشباع در کاف. یعنی آرام. بی سر و صدا. سِه کِینَک: به آرامی . بدون سر و صدا راه انداختن. سِیچ و قِیچ: آرا گیرا کردن، به خود رسیدن، آماده شدن.سیلاخ: سوراخ.سینو : شینو. شستن تن در آب. غوطه خوردن در آب و شنا کردن.  ششُد اَوَه نِشُد دِیمَه: شد آبی نشد دیمه. وقتی که می خواهند سخت نگیرند می گویند. اشاره به کاشتن است و اینکه آب بود آب می دهیم. آب نبود به آب باران اکتفا می کنیم و دیمه عمل می آوریم. شِروا: شوربا.شفتالوقند: شفتالویی که خشک می کنند و به عنوان خشکباری مقوی قابل استفاده است. گاهی داخل آن مغز گردو هم می گذارند.شِقاه: آغُل گوسفندان. جای نگهداری چیزهایی. انباری مانندِ کاهگلی. شِلیطه: سلیطه. زنی که در هر کار قشقرق به پا می کند و می خواهد کارها را با سر و صدا پیش ببرد.شُو پِروک: شب پَرَک ، شب پره. خفاش. اسمی است که در تحقیر یک فرد به او می دهند و با حالت تغیر و غضب خطاب به کسی اطلاق می شود.شُوشَه : شمشاد. خوش قد و بالا. شُونی: مشمَّع یا در گویش روستاییان "مشما"ی بچه ، نایلونی که برای  بهداشت و نظافت بچه شیرخوره دور کمرش می پیچند. از این ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 28 تير 1401 ساعت: 12:36

پپِتِلاش کِنده : پتل هایش کنده شده است. وجه تسمیه و تعبیر معلوم نیست. اما یعنی: گُرگرفته است. گرمش است. در گویش مازندرانی ، پتل به معنی آماس و ورم به کار می رود. ممکن است تعبیر "پتلاش کنده" به معنی گرمای شدید در بدن فرد باشد در حدی که بدنش از فرط گرما ورم می کند و تاول می زند.پِچّاخ زِدن: دریده نشستن به گونه ای که فرد ظاهرا چهار زانو زده اما طوری نشسته که انگار زانوهایش در بیشترین فاصله از هم قرار گرفته اند. معمولا این حالت همراه است با تکیه زدن به دیوار و حتی سطحی شیب دار.پِردُمبِی : پاردم. تسمه پارچه ای بافته شده یا از جنس پلاس که بر کپل اسب و الاغ افکنده می شود و ضمنا بخشی از پوشیدگی دُم حیوان محسوب می شود.پِروِزا : باز کردن پر و بال جوجه پرنده. پرواز دادن پرنده.   پَس صِبا : بعد از صباح، بعد از فردا . پس فردا. پِسوُ کِردَن : پسِ دست کردن، ذخیره.پِش بِخود وَر پا : آدمی که بی اجازه در هر کاری دخالت می کند. شبیهِ: خدیجه ی پیش جنگ. کسی که پیش از همه و پابرهنه می دود توی کارها و کارها را خراب می کند. با کارهای نسنجیده و خودسرانه اش دردسر درست می کند.پِش زَدَه: پیش زاده. فرزندخوانده کسی که ازدواج می کند و همسرش از همسر قبلی خود فرزندی دارد. بچه ی ناتنی از ازدواج قبلی همسر.پِش فِضا: پیش فضا. بهار خواب. پِش کِلَف: پیش کلف. آنکه زیاد و معمولا هم پَرت حرف می زند. همیشه می خواهد در حرف زدن، اولین باشد و از دیگران سبقت بگیرد. پِشگِل: فضله گوسفند که به شکل دانه های ریز و گرد مشاهده می شود.پُفتَل: به ضم "پ" سکون "فا" زبر "ت". جنسِ به دردنخور، دورریختنی ، آشغال. در مورد آدم به دردنخور و عاطل و باطل هم به کار می رود. پِلوُش داغ : وقتی به ناحیه ای از بدن کسی و حتی سر کسی آسیبی و ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 186 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:01

ججا وَ خِز: جا بر خیز. از جا بر خیزیدن و برخاستن و جا برای دیگری خالی کردن.جَرگ : جُرگه . گروهی خانوادگی. یک خانواده بزرگ. گاهی در معنی چند خانواده به هم پیوسته. جِلک : دوک کوچک نخریسی. وسیله ای میله ای شکل و چوبی برای رشته کردن یک قبضه پشم.جِمُندَه : جنبنده. گرگ ، روباه، کفتار. هر حیوان آزار رسانی که لای درختها و علفها و توی باغ ها به نحوی باعث تهدید برای انسان یا دام و طیور یا محصولات کشاورزی است. جَوز رِزی :  جوز ریزی. گردو ریزی. تکان دادن شاخه های درخت گردو و ریختن گردوهای رسیده در چادری که روی زمین یا در فاصله زمین و شاخه های درخت نصب یا نگه داری می شود.جُوزقَند: هلویی که توی آفتاب می گذارند تا خشک می شود و لای آن مغز گردو می گذارند ، و به عنوان خشکباری مقوی مصرف می کنند.جُوش بِرَّه: آش محلی که با قطعات مربع شکل خمیر و کشک پخته می شود و می گویند جوش و غم وغصه را می برد. داخل قطعات خمیر ، حبوبات و ادویه طعم دهنده که جداگانه پخته شده ، گذاشته می شود.جوق : خیش دستی برای شخم زدن زمین.جِوَنَه: جوانه. گاو نر.جُویَه : جوی آب. چچا پِی اُو: ترکیبی از چاه + پای + آب. یک جور پایاب که معمولا با یکی دو پله پایین تر رفتن از سطح زمین دسترسی به آب را ممکن می کند. مظهر قنات در نقاطی از روستا که می شود از آن برای مصرف منازل آب برداشت.چِبوش: بزغاله نر یکساله. چووش هم گفته می شود و شاید شکلی است از چموش.چِپَر: شکلی از چاپار. اینجا به معنی کسی که به سرعت خود را به جایی می رساند و پیغامی می دهد و برمی گردد. می گویند مثل چپر رفت و برگشت. چاپار هم به معنی پیک بوده است. چِپلِه چِپُو: چپو کردن. چپاول کردن.چِه پُو : چوپان. چِرقَد : چارقد ، چهارقد. نوعی روسری چهارگوش بزرگ.چَه خویی : بدون ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 227 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:01

ححُولی: خانه. یا حیاطِ خانه. خخاک کَن: جایی که خاکی مناسب برای درست کردن گچ یا گِل موردنیاز در بنّایی خانه با کاهگل دارد . خُچّاندن: فشار دادن. خُچِّیدن : فشار خوردن.  وقتی جایی از ماشین در اثر تصادف فشار می خورد و فرورفتگی پیدا می کند می گویند : اینجا خُچِّیده!خِدام: خِدام دَنَه.خِدا مِدَنَه .خدا می داند.شاید ، ممکن است. یعنی ممکن است اینگونه باشد اما خدا می داند.خِدیجَه ی پِش جَنگ: آدمی که در هر کاری پابرهنه و پیش از همه می دود وسط و خیلی وقتها هم کارها را خراب می کند.خِراس: سنگی روی سنگ که برای آرد کردن گندم استفاده می شود و خر آن را می چرخاند.آسِ خری. خِربِگاه : ترکه درخت که برای زدن الاغ استفاده می شود، وقتی که حیوان بدقلقی می کند و راه نمی رود. بیشتر هم ترکه درخت انار بوده است.خِر جِوَلَه: جوال خر. تشک مانندِ زبر و محکم دوزی شده ای که روی خر می اندازند و دارای دو کفه است برای نهادن چیزهای ضروری در کفه های آن و درعین حال نشستن روی آن . خروُش: خارش. خاریدن.خِفتِی: گردن بند.خِلار : کیسه های بزرگی که در آنها کاه جا و حمل می کنند.این کیسه ها به علت بزرگی و سنگینی معمولا روی مرکب حمل می شود.خِلُچُّندَن: لباس یا پارچه یا چیز دیگری را با فشار داخل آب فروبردن و بر سنگی فشردن به قصد تمیز کردن و دفع گِل و گرد و خاک یا چرک لباس؛ لباس یا پارچه یا چیزی دیگر را از آب بیرون کشیدن و پیچ و تابِ محکم دادن و آب آن را گرفتن.خلور : علف هایی شبیه نی اما در اصل دارای بدنه ای سست که در مسیل ها می روید . گاهی به گندمزاری اطلاق می شود که درو شده اما ساقه گندم ها به شکل کاه در زمین هست و برای خوراک دام قابل استفاده است.خمِیرتروُش: خمیری که مایه ای داخل آن می زنند و به عنوان خمیر ترش داخل خمیر ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 145 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:01

  چند نکته در باب تعبیرات و تغییرات   در زبان فارسی وکتابت ، اسم مصدر "یارا" در معنی توانستن داریم اما "توانا" در معنی توانایی یا قدرت نداریم یا کمتر شنیده شده. در گویش خمی ، "توانا" در معنی توانایی هست.   "حولی" در معنی خانه ی ویلایی یعنی معمولا یک طبقه و ساده ، تنها در مناطق روستایی یا اصیل باقی مانده. در کلان شهرها چنین تعبیری شنیده نمی شود. در نوشته های تاجیکان ، دست کم نوشته های قدیم تاجیکان این واژه به کار رفته و می رود : در اطراف آن تپه ها حولی های زیبای زمانوی ]قدیمی[ روستایی ، بنای زیبای مکتب متوسطه ،  مغازه و غیره قامت افراخته اند ( دکتر نماز حاتم زاده ، " تاجیکان زندنه " ، مردم گیاه ، سال اول، شماره 2، 1372: ص63).   در ساخت اسم ابزار ، از ترکیب اسم و بن فعل استفاده می شود. مثلا در ساخت "عَلِف دِرَو" به عنوان ابزار درو کردن علف.فردوسی می گوید: بدو گفت جویا که ایمن مشو / ز جویا و از خنجر سر درو (شاهنامه ، ژول مول، ج 1، ص 279، بیت 838) . در شهرها ، "گندم درو" به معنی فصل گندم به کار می رود، نوعی مصدر مرخم به جای "گندم درو کردن". مقلوبِ " ]فصلِ[ دروِ گندم" . همسنگ و هم ساخت "سر درو" ( ابزار درو کردن سرها ) ، "علف درو" است.    "کُندی" یعنی ظرف بزرگ برای نگهداری غلات . توضیحی در باره واژه "کندره" به این واژه مربوط است. البته واژه کندره به این شکل در فرهنگها یافت نشد. در لغت فرس و صحاح، "کندور" و "کنور" به معنی ظرفی بزرگ مانند خُم که از گِل کنند و غله در آن ریزند ، و بعضی از زبانها کندوله گویند و به آذربایگان کندو خوانند (صحاح). در برهان ، به شکل "کندر" به فتح اول و ضم ثالث ظرفی باشد که از گِل سازند و گندم و نان در آن ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 406 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 19:08

 آآغال : آغُل. محل نگهداری گوسفند و گاو. آرد مِبِه زی کونِت مِجُنبَه : آرد می بیزی کونت می جنبد. وقتی کسی در حال نشسته روی پا دارد در الک چیزی را صاف می کند نشیمنگاهش با ریتم تکانی که به الک می دهد می جنبد. کنایه از بهانه جویی کسی است که پی حرفی ناراحت کننده را گرفته و مرتب دارد یک ناراحتی را یادآوری می کند و نیش می زند و دنبال دعواست. به چنین کسی می گویند : آرد مبه زی...  ا اَجّاش: از جایش. از اصلش . از اصل. از اساس. اصلاً. اساساً.اَخکُوک : میوه سبز و نارس زردآلو.از خود کِردن: پرس و جو، معلوم کردن.اَستَر: همان آستر لباس.اَسِمو دِ گِرُفتَه : آسمان در گرفته . آسمان ، درگرفته یا گرفته معلوم می شود و گویا آماده بارش است . اَسّیا: به تشدید "س"، آسیاب.اَشتُوکی : اشتابکی. شتابکی. قید حالت شتابزدگی . اشتوکی داشت می رفت طرف محل آتش سوزی. اشکنه ی اوجیزک: ر.ک به "اشکینه" و "اوجیز".اَشکِینَه: اِشکِنه. غذای ترید کردنی که می تواند با گوشت یا با پیاز و نخود و گاهی با تخم مرغ باشد، که می شود "اشکینه ی تخمرغ"(با یک میم) .اَعیِن : در اصل "اَ" کشیده تلفظ می شود. و ع خوانده نمی شود. چیزی مثل عَ....یِن. به معنیِ: این سرماخوردگی نیست ، یا : این دل گرفتگی نیست ؛ اعینی است. یا عَ...یِنی است. نشانه ای است ، پیامی است ، الهامی است.اَلّامِکُو : الله مکان؟ ان لامکان؟ علاف مکان؟ به هر حال به معنی بی جا و مکان ، آواره ، بی سر پناه. اَلغُوپَلغُو : در هم ریز ، درهم پاشیده ، به هم ریخته.  اِلی : ایلی.اَلِیش: عوض شدن دو چیز با هم. "ای دمپایی ها با هم الیش رفته": این دمپایی ها با هم عوض شده.اَوَزَه : آوازه. شهرت. اسم در آوردن. اَماچ : گیاهی بیابانی ، و آشی گرم کننده و انرژی بخش که با گیاهی بیاب ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 128 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 19:08

بسم الله الرحمن الرحیمفرهنگ گویش خمی(واژه ، اصطلاح ، تعبیر و ضرب المثل در روستای خمی)محمدحسن صنعتی درآمدخُمِّی– و در بعضی ثبتها و نوشته ها خُمِّین - روستایی است در 14 کیلومتری شهرستان بَردَسکَن از شهرستانهای استان خراسان رضوی ، در جاده ای مشترک با روستاهای هُدک و بُرجَک . از 160 خانواری که تا قبل از خشکسالیهای 10-20 سال گذشته در آن می زیسته اند ، حداکثر 60 خانوار در روستا مانده اند که آنها هم یا تک نفره اند یا دو و حداکثر سه نفره. قدمت آن اما آنقدر هست که شرح حال آن به تحقیق مجزا و مستوفا احاله پیدا کند.این نوشته نوعی ثبت اجمالی گویش و بیشتر، اصطلاحات و تعبیرات رایج در این روستا است تا از تطاول نسیان دور بمانَد.*** بعضی قواعد در ساخت واژه ها یا تبدیل ها  اکنون که به قدر این وجیزه مجالی دست داده تا در باب واژه های گویش خمی که منسوب به آن می شود "خُمِّینِی" – با واج میانجی "ن" – تأملی صورت بندد ، بهتر می توان درک کرد اشاره جلال آل احمد را – به گمانم در غربزدگی – که از 30 هزار آبادیی می گفت که در زیر سیلاب غربزدگی خانه و کاشانه و فرهنگ شان به آب رفت و مثلا شهر نشین شدند – البته شهرهایی که بیشتر روستاهای بزرگ شده بودند . بیراه نیست اگر بگوییم در این مسیل، 30 هزار نظام زبانی و گویشی و در ذیل آن 30 هزار نظام نکته پردازی و ظریف گویی و فرهنگ بانی و اصالت ورزی رو به تعطیلی یا فراموشی رفتند .    یکی از نظام های زبانی که زنده است اما متاثر از ارتباطات نوین و تغییرات که در سبک زندگی و مناسبات فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی رخ داده ، تدریجا در حال واگذاری محل و مأوای خود به واژه ها و اصطلاحات و تعبیرات نوظهور است ، گویش روستای خمی است . جالب است که این قبیل گویشها تا ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 163 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 18:16

سردار شهید علی اصغر بصیرفرمانده گردان یا رسول الله (ص) لشکر 25 کربلا( 12فروردین 1337 – 14 تیر 1365)علی اصغر بصیر – مسلمان ، شیعه و ایرانی ، فرزند محمد حسن بصیر و سکینه بیگم طیبی نژاد-  12/1/1337در فریدونکنار به دنیا آمد . متاهل بود و دو فرزند دختر و پسر داشت ، به ترتیب بتول ، متولد 1362 و حمید رضا متولد 1364.  او که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران بود ، پس از ازدواج با معصومه جماعتی در فریدونکنار ، کنار خانواده پدری و سپس در خانه ای دیگر در ساری زندگی می کرد. وی در 14/4/1365 در پایان عملیات کربلای یک در منطقه مهران و پس از آزادسازی  شهر مهران بر اثر اصابت خمپاره به سنگر فرماندهی گردان و در اثر آن ، انفجار مهمات داخل سنگر در کنار تعدادی از فرماندهان منطقه عملیاتی به شهادت رسید ( پ ، 1: 1-3؛ 4: 57) .    علی اصغر در خانواده ای پراولاد به دنیا آمد . از 10 فرزند خانواده ، 5 تایشان در خردسالی فوت کرده بودند (پ، 1/3: 2) . بین بچه هایی که ماندند او نفر چهارم بود ( پ، 1/3: 31) . فضای غالب در عمر علی اصغر ، زندگی در خانواده ای کشاورز و دامدار بود. برادرها کشاورزی می کردند ، جز حسین که با گسترش فعالیتهای انقلابی ، در کنار شغل آهنگری ، سراغ امام و انقلاب و تظاهرات رفت و به اتفاق علی اصغر در این زمینه تلاش می کرد. علی اصغر جلودار تظاهرات های انقلاب در فریدونکنار بود. با برادرش حاج حسین در راهپیمایی های بابل و ساری هم شرکت می کردند (پ، 1/3: 86) .بعد از پیروزی انقلاب ، علی اصغر دنبال سپاهیگری بود و می خواست پاسدار شود (پ، 1/3: 5) .    او در دوران تحصیل ، مقطع ابتدایی را در مهدیه – که غیرانتفاعی آن وقتها به حساب می آمد – و دبستان سنایی فریدونکنار و را ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 164 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 16:22

سردارشهیدمحمدتقی برزگرآزادگُلهفرمانده گردان عملیات رزمی جنگل( 19 تیر 1340 -  4 اسفند 1360 )                  محمد تقی برزگر آزادگُله – ایرانی ، مسلمان، شیعه - ، فرزند پنجم علیجان برزگر آزادگُله و حاج خانم سلطانی در گلوگاه به دنیا آمد ، اما به علت شغل پدر که ارتشی و از پرسنل ژاندارمری بود و مجبور بود در نوشهر و علمده و الیگودرز و جاهای دیگر خدمت کند (پ، 3: 34) ، زندگی در شهرهای مختلف را در کنار خانواده تجربه کرد. آخرین شهر محل اقامت او ساری بود . 4 برادر و 5 خواهر داشت. مادرش هم خانه دار بود. مقطع متوسطه را در هنرستان صنعتی 4/63 ساری خواند و سال 1358 از هنرستان مزبور با بهترین نمره در دروس و انضباط دیپلم برق گرفت. پس از مدتی تجربه فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی از 22 بهمن 1357 تا 30 تیر 1358 ، در تاریخ 1 مرداد سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست (پ، 1: 27). وی ، سال 1360 در جریان یک درگیری رخ به رخ با یکی از سرشاخه های گروه های منحرف موسوم به پیکاری - شامل اعضای مارکسیست سازمان مجاهدین خلق- در پل آمل ، هنگامی که برای عبور رهگذری از مردم عادی ، لحظه ای در شلیک تعلل کرده بود ، از ناحیه گونه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید (پ، 3: 14) . وی به تازگی صاحب اولین فرزند خود شده بود ، پسری که یک ماه بیشتر نداشت ( پ، 1: 1-6).    محمد تقی برزگر آزادگُله ( پ، 1: 35)  4 سال مقطع ابتدایی و 3 سال مقطع راهنمایی را در الیگودرز و 4 سال متوسطه را در ساری و در هنرستانی که اکنون به نام شهید خیری مقدم است تحصیل کرد (پ، 1: 1-6) .  از کودکی با دیگران خصوصا با پدر و مادر و ب ادب صنعتی...
ما را در سایت ادب صنعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aadabetarikhid بازدید : 228 تاريخ : پنجشنبه 2 تير 1401 ساعت: 19:54